خانه مان بود کجا ؟
در کجا زاده شدم ؟
که کنون خالی از دیروزم
کنج پاییزیی سرد..
قرار نبود تنها شعر بنویسم ٫انگاری از زمین و گل و ماه نوشتم تا از تو ننویسم ٫شاید هم خواستم از خودم ننویسم که نصف من تمامیت تو هست در این روزهای که بودنت دلگیری و نبودنت دلگیرتر به چشم می زند ٫
میدانم که سرنوشت من همچون دلارهای تاشده جیبت بی سود ماند خودت گفتی از عشق شیرینتر را منتظر باش...همان موقع من داشتم آسمان را از گوشه پنجره نگاه می کردم آسمان خواست نگاهم را ببوسد به خیال باران ٫و امروز که سود و زیانت تا به کرانه هاست آسمان می خواهد اشکهایم را ببوسد که نشان طوفان است .نمیدانم دست سنگی تو یا مشت جمعه است که چنین قلبم را می فشارد .
رفتم دور ..تا بتوانم خودم را از آن وقت که تو شدم مجزا سازم ..تو بودی من کجا بودم ؟
میدانم من همینجام .از آن روزیکه سرنوشتم لای دلارهایت گم شد من اینجا کنار میز کوچکم با فروغ و ناظم حکمت و لورکا وبیشتر سهراب شعر می خوانم .آنها مرا چون تو هیچ گم نکردنند نگفتنداز عشق شیرینتر را منتظر باش ..فروغ می گفت زندگی شاید همین باشد.. حکمت می گفت اندوهش زاده از دنیا بود و از انسان ها ...سهراب می گفت بهتر انست برخیزم رنگ را بردارم روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم . لورکا می گفت این اشک های شور از کجا می آیند ؟آب دریاها را می گریم آقا .....آب دریاها که دلتنگم بین این کوهها ...
خانه مان هیچ نشد
منتظر ماندم و ده سال گذشت
جوانی بار سفر بست و برفت
تو گفتی هنوزم جان منی
گردبادی رسید صبر مرا از جا کند
چه فرقی می کند ..
خانه مان بود کجا
شاد بودم و دردانه مادر
به شبی سرد و خموش
قلب رویاهایم
یخ بست ..