دخترک باور نمیکرد روزی اشکهایش چنین ناباورانه بر روی صورتش بچکد

به
خاطر عشقی که تمام قلب و روح و جانش را تسخیر کرده بود ... دستانش
را در هم پیچید هرچه کرد اثری از گرما نبود ...یخ کرده بود بخاطر عشقی که
بود ... اما قرار بود یکروز نباشد ... در هم شکست ... اما قلبش نه ... قول
داده بود ....او قول داده بود که از قلبش خوب مواظبت کند ... چون عشقش
انجا بود ...
دخترک با خودش گفت از این به بعد با ابهام زندگی خواهم کرد چون نمیدانم
بودنش را باور کنم یا نبودنش را ..عشقش یا بی وفاییش را ... او در حالی که
سعی میکرد پرده اشکی که چشمان سیاهش را پوشانده بودپاک کند
اما بدون اینکه اشکهایش روی صورتش را بپوشاند و مبادا اینکه کسی
اشکهایش را ببیند ... چون میخواست به عشقش ثابت کند که عاشقترین
است ... اخه از یکی فهمیده بود اونی که گریه نمیکنه عاشقتره ....
و او حتی تنها چیزی را که میتوانست تسکینی باشد برای قلب عاشقش
برای اثبات عشقش از دست داد و حالا فقط او ماند و عشق... عشقی که
نمیدانست میرود یا میماند ...

نظرات شما عزیزان:
|